🍃[P17) [The life)
[فلش بک ۲ سال قبل]
×چیشد یونجی؟؟ چخبر شده؟ (اروم)
نگاهی ب بابا بزرگ ک از نرده ها آویزون شده بود انداختم و با چشم و ابرو اشاره کردم ک برگرده داخل.
$خیلی خب خانم کیم پس شما میگید ک هیچگونه همکاری ای در این قتل نداشتید؟
+عاا ب...بله اقا، من اصن نمیدونم راجب چی حرف میزنید من حتی قاتل رو هم نمیشناسم...
مرد پلیس نگاه چپ چپی انداخت و ادامه داد:
$لی جون وو؛ ساکن واحد ۲۲ هستش و ظاهرا تازه ب اینجا اسباب کشی کرده
چن روز پیش توسط مدیر ساختمون گزارش شده، با ی خانمی ک شباهت زیادی ب شما داشته ی اقای مسنی رو ب واحدش میاره و تو همون واحد ایشون رو ب قتل میرسونه. اما جسد این اقا از سطل اشغال پیدا میشه!
دوربین های مدار بسته عم هیچ تصویر دیگ ای ظبط نکردن ینی ی نفر دستکاریشون کرده...
شدیدا استرس گرفته بودم. ینی ممکنه بخاطر ی شباهت کوچیک دستگیر بشم؟
+عاااا خ...خب ایشون ک...کی بودن؟
$پدر زنشون... شما خوبین؟ حس میکنم استرس دارین؟...
واضح بود ک مرد دنبال بهونه ای بود تا دستگیرم کنه پس لبخندی زدم و گفتم:
+ متاسفم..
و خب واقعا موضوع جدی و عجیبیه! هرکس دیگ ای هم ک باشه استرس میگیره و شوکه میشه.
$عاها بله خب...
+میشه فیلمای دوربینو ببینم؟
$عااا نه خانم اجازشو ندارم..
ینی بخوامم الان اینجا نیستن...
+عاها بله چ..چشم؛
$خب، دیگه میتونید برید ببخشید ک وقتتون رو گرفتم روز خوبی داشته باشید.
اره حتما روز خوبی خواهم داشت با این گندی ک تو زدی توش؛
+ممنون جناب موفق باشید...
[پایان فلش بک]
+ف...فقط از خ..خونم برو بیرووونن (داد)
^هی تو اصن میفهمی داری چی میگیی؟؟ لعنتی من قبول دارم ی غلطی کردم ارهه!! پاشم هستم و قبلا ۲ برابر تقاصشو پس دادم چرا انقد رو گذشته ی ادما گیر میکنیدد؟؟ (داد)
دادی ک کشیدم باعث عصبانیت جون وو شد و اون هم پشت بند من عربده زد ک باعث شد بترسم و چن قدمی ب عقب بردارم.
^چرا نمیذاری بهت توضیح بدم؟ (اروم)
رو زمین نشستم و پاهام رو بغل کردم.
+خ..خیلی خب ب..بگو ببینم چی م..میخوای بگی؟...
دستی ب موهای بهم ریختش کشید و روی دسته مبل لم داد.
+ببین...
من چن سال پیش با ی دختری ب اسم هایجین اشنا شدم و ازش خوشم اومد، اونم همینطور، اما باباش مخالف بود. میگف ک من ادم درستی نیستم و درامد درست و حسابی ای هم ندارم...
ما کلی اصرار کردیم اما اون رو حرفش پافشاری میکرد. بعد ی چن وقت بعدش...
مکثی طولانی کرد. انگار دنبال کلمه ای مناسب میگشت یا شایدم روش نمیشد ک بگه...
+ خب؟ بعدش چیشد؟
^بعدش...
خب ما یواشکی جاهای زیادی میرفتیم و میگشتیم. روز تولدش بردمش بار و... خب جفتمون خیلی مست بودیم میدونی...
نمیدونستم ک ب پسری ک جلوم از خجالت سرخ شده بود بخندم یا ازش عصبانی باشم.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
+ اوکیه خودم فهمیدم. بعدش چیشد؟ بخاطر این قاتل شدی؟😐
^ چن وقت بعدش معلوم شد ک هایجین حاملس، سعی کردیم باهم حلش کنیم ولی باباش فهمید، کلی کتکش زد بعدم از خونه طردش کرد.
حالا با چشمای پر از اشک و درد بهم نگا کرد و ادامه داد..
^ ی شب با گریه و صورت زخمی و کبود اومد جلو در خونم. البته خونه ک نمیشه گفت اما بازم...
خب ازم چ انتظاری داشتی؟
انتظار داشتی بشینم و ببینم دختری ک عاشقشم داره تو خیابونا تلف میشه؟ قطعا هیچکس اینکارو نمیکنه.
اوردمش پیش خودم، روز و شب چن جا کار میکردم و از چن نفر پول قرض کردم تا اینکه بلخره تونستم اون واحدو تو این ساختمون لعنتی اجاره کنم و ی سری وسایل بخرم.
بغض تو صداش شنیده میشد. دلم براش سوخت، شاید واقعا زود قضاوت کرده باشم؟!
^ زندگیمون داشت بهتر میشد ک ی شب هایجین بهم گفت باباش تو خونشون ی سری شمش طلا داره ک تو ی گاو صندوق نگهشون میداره.
منم....
راستش، طمع کردم. با خودم گفتم چرا باید اون شمشا اونجا خاک بخورن در حالیکه من و این دختر ک حالا ی بچه هم همراهشه داریم گرسنگی میکشیم؟
ی خانمی رو میشناختم ک تازه از حبس ازاد شده بود و سر ی قضیه ای بهم بدهکار بود. رفتم پیشش و قضیه رو بهش توضیح دادم بعدم قول ی شمش طلا بهش دادم، اونم از خدا خواسته قبول کرد و...
۱۰ لایک حمایت:)🍃
×چیشد یونجی؟؟ چخبر شده؟ (اروم)
نگاهی ب بابا بزرگ ک از نرده ها آویزون شده بود انداختم و با چشم و ابرو اشاره کردم ک برگرده داخل.
$خیلی خب خانم کیم پس شما میگید ک هیچگونه همکاری ای در این قتل نداشتید؟
+عاا ب...بله اقا، من اصن نمیدونم راجب چی حرف میزنید من حتی قاتل رو هم نمیشناسم...
مرد پلیس نگاه چپ چپی انداخت و ادامه داد:
$لی جون وو؛ ساکن واحد ۲۲ هستش و ظاهرا تازه ب اینجا اسباب کشی کرده
چن روز پیش توسط مدیر ساختمون گزارش شده، با ی خانمی ک شباهت زیادی ب شما داشته ی اقای مسنی رو ب واحدش میاره و تو همون واحد ایشون رو ب قتل میرسونه. اما جسد این اقا از سطل اشغال پیدا میشه!
دوربین های مدار بسته عم هیچ تصویر دیگ ای ظبط نکردن ینی ی نفر دستکاریشون کرده...
شدیدا استرس گرفته بودم. ینی ممکنه بخاطر ی شباهت کوچیک دستگیر بشم؟
+عاااا خ...خب ایشون ک...کی بودن؟
$پدر زنشون... شما خوبین؟ حس میکنم استرس دارین؟...
واضح بود ک مرد دنبال بهونه ای بود تا دستگیرم کنه پس لبخندی زدم و گفتم:
+ متاسفم..
و خب واقعا موضوع جدی و عجیبیه! هرکس دیگ ای هم ک باشه استرس میگیره و شوکه میشه.
$عاها بله خب...
+میشه فیلمای دوربینو ببینم؟
$عااا نه خانم اجازشو ندارم..
ینی بخوامم الان اینجا نیستن...
+عاها بله چ..چشم؛
$خب، دیگه میتونید برید ببخشید ک وقتتون رو گرفتم روز خوبی داشته باشید.
اره حتما روز خوبی خواهم داشت با این گندی ک تو زدی توش؛
+ممنون جناب موفق باشید...
[پایان فلش بک]
+ف...فقط از خ..خونم برو بیرووونن (داد)
^هی تو اصن میفهمی داری چی میگیی؟؟ لعنتی من قبول دارم ی غلطی کردم ارهه!! پاشم هستم و قبلا ۲ برابر تقاصشو پس دادم چرا انقد رو گذشته ی ادما گیر میکنیدد؟؟ (داد)
دادی ک کشیدم باعث عصبانیت جون وو شد و اون هم پشت بند من عربده زد ک باعث شد بترسم و چن قدمی ب عقب بردارم.
^چرا نمیذاری بهت توضیح بدم؟ (اروم)
رو زمین نشستم و پاهام رو بغل کردم.
+خ..خیلی خب ب..بگو ببینم چی م..میخوای بگی؟...
دستی ب موهای بهم ریختش کشید و روی دسته مبل لم داد.
+ببین...
من چن سال پیش با ی دختری ب اسم هایجین اشنا شدم و ازش خوشم اومد، اونم همینطور، اما باباش مخالف بود. میگف ک من ادم درستی نیستم و درامد درست و حسابی ای هم ندارم...
ما کلی اصرار کردیم اما اون رو حرفش پافشاری میکرد. بعد ی چن وقت بعدش...
مکثی طولانی کرد. انگار دنبال کلمه ای مناسب میگشت یا شایدم روش نمیشد ک بگه...
+ خب؟ بعدش چیشد؟
^بعدش...
خب ما یواشکی جاهای زیادی میرفتیم و میگشتیم. روز تولدش بردمش بار و... خب جفتمون خیلی مست بودیم میدونی...
نمیدونستم ک ب پسری ک جلوم از خجالت سرخ شده بود بخندم یا ازش عصبانی باشم.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
+ اوکیه خودم فهمیدم. بعدش چیشد؟ بخاطر این قاتل شدی؟😐
^ چن وقت بعدش معلوم شد ک هایجین حاملس، سعی کردیم باهم حلش کنیم ولی باباش فهمید، کلی کتکش زد بعدم از خونه طردش کرد.
حالا با چشمای پر از اشک و درد بهم نگا کرد و ادامه داد..
^ ی شب با گریه و صورت زخمی و کبود اومد جلو در خونم. البته خونه ک نمیشه گفت اما بازم...
خب ازم چ انتظاری داشتی؟
انتظار داشتی بشینم و ببینم دختری ک عاشقشم داره تو خیابونا تلف میشه؟ قطعا هیچکس اینکارو نمیکنه.
اوردمش پیش خودم، روز و شب چن جا کار میکردم و از چن نفر پول قرض کردم تا اینکه بلخره تونستم اون واحدو تو این ساختمون لعنتی اجاره کنم و ی سری وسایل بخرم.
بغض تو صداش شنیده میشد. دلم براش سوخت، شاید واقعا زود قضاوت کرده باشم؟!
^ زندگیمون داشت بهتر میشد ک ی شب هایجین بهم گفت باباش تو خونشون ی سری شمش طلا داره ک تو ی گاو صندوق نگهشون میداره.
منم....
راستش، طمع کردم. با خودم گفتم چرا باید اون شمشا اونجا خاک بخورن در حالیکه من و این دختر ک حالا ی بچه هم همراهشه داریم گرسنگی میکشیم؟
ی خانمی رو میشناختم ک تازه از حبس ازاد شده بود و سر ی قضیه ای بهم بدهکار بود. رفتم پیشش و قضیه رو بهش توضیح دادم بعدم قول ی شمش طلا بهش دادم، اونم از خدا خواسته قبول کرد و...
۱۰ لایک حمایت:)🍃
۴.۳k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.